دانشآموز: این که خیلی کثیف و غُر و پُر است؟
سنگفروش: گفتم که! بهتر از این نداریم. حالا سنگ به این تمیزی را برای چی میخواهی؟
دانشآموز: آقا معلممان گفته هر کس باید یک دفتر پاکنویس داشته باشد.
2
مرد حجری دوستش را دید که یک عالمه تخته سنگتر و تمیز ده، دوازده متری بار دایناسور کرده، افسار دایناسور را دستش گرفته و میرود. پرسید: کجا به سلامتی؟ حتماً با این سنگها میخواهی یک خانه ضد زلزله بسازی؟
دوستش: نه بابا! میخوام رمان جدیدم را توی اینها پاک نویس کنم.
3
مرد حجری یک سوزن تهگرد دست گرفته بود و به جای تخته سنگ ده متری روی تخته سنگ نیممتری حک میکرد. گفتند: چه کار میکنی؟
گفت: دارم کتاب جیبی مینویسم!
تصویرگری: نازنین جمشیدی
4
مرد حجری کلی تخته سنگ گذاشته بود روی هم و خیره شده بود به آنها. از او پرسیدند: چه کار میکنی؟
گفت: دارم کتاب میخوانم.
گفتند: پس چرا نیم ساعت است همینطور خیره ماندهای؟
گفت: آخه صفحه اول را تمام کردهام اما زورم نمیرسد کتاب را ورق بزنم!
5
معلم حجری: چه عجب! این دفعه مشقت را یک ماهه نوشتی آوردی! قبلاً سه، چهار ماه طول میکشید تا چهار صفحه مشق بنویسی.
دانشآموز به جای میخ، یک درفش نشان معلم داد و گفت: آقا اجازه! آخه این دفعه با رواننویس نوشتیم!
6
مرد حجری به دوستش: چرا سینه کوه را کندهکاری میکنی؟
دوستش: میخواهم یک جمله بنویسم.
مرد حجری: خب مثل بقیه برو یک تخته سنگ کوچولو بخر روی آن بنویس. سینه کوه که جای این کارها نیست.
دوستش: نمیشود. آخه قرار است شهردار وارد این محله شود، میخواهم پلاکارد بنویسم.
7
مرد حجری توی یک کوهستان بزرگ روی هر صخره، جملهای نوشته بود و خودش گوشهای ایستاده بود. گفتند: چه کار میکنی؟
گفت: نمایشگاه خوشنویسی دایر کردهام!
8
- حجری جان! چرا تو فکری؟
- راستش یک کارتپستال زیبا خریدهام. میخواهم به مناسبت عید نوروز آن را به نامزدم هدیه بدهم؛ اما نمیدانم چه جوری به دستش برسانم که غافلگیر شود. پشتش کلی شعر و احساسات به خرج دادهام.
- خب وقتی دارد از کوچهتان رد میشود، یواشکی بینداز توی کیفش.
- نمی شود. میترسم بند کیفش پاره شود. آخه این کارتپستال کمی سنگین است.
- اندازهاش چهقدر است؟
- نیم متر در یک متر.
- تصویرش چیست؟
- عکس زیبایی از یک تمساح جوان که یک شاخه گل سرخ در دهان گرفته است.
- خب یک روز که نامزدت از کوچهتان رد میشود، کارتپستال را از بالای پشتبام بینداز جلوی پایش.
- اتفاقاً یک روز همین کار را کردم. اما از شانس بدم کارتپستال افتاد روی پایش. خدایی شد که مرا ندید. عوضش هر چه بد و بیراه بلد بود حواله گذشتگانم کرد. طفلک تا چند روز میلنگید. یک بار برای این که رد گم کنم، پرسیدم: پایت چی شده؟ گفت: چند روز پیش یک ماموت آن را لگد کرده. گفتم: حالا چرا پایت را لگد کرده؟ او هم عصبانی شد و گفت: برای این که دماغ تو، دم دستش نبود.
- ببینم! نمیشود این کارتپستال را از بالای دیوار بیندازی تو خانهشان؟
- اتفاقاً یک روز همین کار را کردم. یک روز زاغ سیاهش را چوب میزدم، فهمیدم توی حیاط خانهشان است. با زحمت زیاد کارتپستال را پرت کردم توی حیاطشان؛ اما از بدشانسی کارتپستال افتاد روی کله نامزدم. فردا صبح که پیشم آمد، دیدم بنده خدا کلهاش یک قلمبه باد کرده است. گفتم: کلهات چی شده؟ گفت: از پشتبام افتادهام. گفتم: چرا با کله افتادهای؟ با عصبانیت گفت: چون نمیدانستم گیر آدم فضولی مثل تو میافتم.
- حالا این نامزدت چرا اینقدر عصبانی است.
- اگر یک تخته سنگ صد کیلویی دو بار با اعضای بدن تو برخورد کند چه کار میکنی؟ آواز «حبیبم، آی حبیبم» میخوانی؟
- خب حالا که این جوری است کارت را برایش پست کن!
- مرد حسابی! پست کجا بود؟ مثل این که ما در عصر حجر زندگی میکنیم. هنوز پست به وجود نیامده.
- آخ! راست میگویی. اصلاً حواسم نبود. فکر کردم در عصر اتم هستیم... آها... یادم آمد. ببینم، این نامزدت، عمهای، مادر بزرگی، کسی را ندارد که کارت را به او بدهی تا به دست نامزدت برساند؟
- چرا اتفاقاً یک مادر بزرگ پیر دارد که حدود دویست و پنجاه سالش است، اما...
- دیگر اما ندارد. کارتپستال را به او بده. بگو یواشکی بگذارد لای کتابهای نامزدت. اتفاقاً مادر بزرگها از این کارها خوششان میآید.
- آخه...
- دیگر آخه نیاور. این آخرین راهحل است.
* * *
- به! سلام! چهطوری حجری جان؟ چرا اینقدر توی همی؟ مگر کشتیهایت غرق شده؟
- نه! اما آن پیشنهادی که آن روز بهم دادی حسابی برایم دردسر درست کرده.
- چه دردسری؟
- راستش کارتپستال را بردم دادم به مادر بزرگ. نگو گوشش کر است و نمیشنود. او وقتی کارتپستال و صورت عرق کرده و شرم زده مرا دید، فکر کرد من عاشق او شدهام و کارت را برای او گرفتهام.
هر چی هم که در باره نامزدم بهش گفته بودم فکر کرده بود دارم بهش حرفهای عاشقانه میزنم. حالا روزی دو، سه بار جلوی مرا میگیرد و میگوید: چرا نمیآیی خواستگاری، تو که مرا نمیخواستی چرا توی کوچه جلویم را گرفتی و بهم هدیه دادی و چه میدانم... جلوی در و همسایه بد است و پدر مرحومم آبرو دارد...